روزي مغازه ي پارچه فروشي در شهر مشهد مقدس آتش گرفت ، تمام پارچه ها در آتش مي سوخت موقع اذان ظهر بود صاحب فروشگاه براي نماز رفته بود شهيد ناگهان اين صحنه را ديد فورا خود را درون آتش لابه لاي پارچه ها انداخت و تمام طاق پارچه ها را به بيرون پرتاب مي کرد پدر شهيد با وجود اصرار زياد پسرش براي نماز نرفته و مدام تاکيد مي کرد بيا بيرون ، در نهايت صاحب فروشگاه آمد و از او خواهش مي کرده پارچه ها بسوزند اشکالي ندارد ولي خودت جوان هستي و زندگيت ارزش مند است ، در نهايت دست و صورت شهيد سوخت و آتش نشاني رسيد . 

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هفتم دی ۱۴۰۰ساعت 15:55  توسط مهدیه   |